کد خبر: ۷۴۹
۰۲ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

روایت سفر‌ دوچرخه‌ای دبیر ورزش بازنشسته از مشهد به کربلا

وقتی که من نمازم را شروع کردم خادم مسجد از داخل آبدارخانه نوشته پشت لباس من را خوانده بود. نماز را که خواندم دیدم کسی بالای منبر رفت و بلندگو را در دست گرفت و شروع به چاوشی خواندن کرد؛ هر که دارد هوس کرببلا بسم‌ا...،هر که دارد سر سودای خدا بسم‌ا... اهالی آمدند، دستم را گرفتند و مرا بالای مسجد نشاندند. سفره پهن کردند و غذایی دور هم خوردیم. التماس دعا گفتند و... آخر شب که شد هر کسی دست من را می‌کشید که به خانه خودش ببرد، گفتم نه یا در مسجد به من جا بدهید یا بیرون از اینجا اردو می‌زنم.

سید هاشم حسینی متولد 1337است. از آن خوب‌های روزگار که وقتی هم‌کلامش می‌شوی زلالی وجودش را خوب حس می‌کنی. لیسانس تربیت‌بدنی دارد و از پایه‌گذاران ناحیه4 آموزش و پرورش که 30سال خدمتش را در همین اداره به پایان رسانده است. 

داور ملی والیبال، داور ملی تنیس روی میز و داور ملی شطرنج کشور است. 30سال خدمتش در آموزش و پرورش ناحیه4، معلم و دبیر ورزش ابتدایی تا دبیرستان بوده و چند سالی را در کنار دبیری ورزش، پست معاونت مدرسه را هم داشته است. 

قرارمان با اودر اداره آموزش و پرورش ناحیه4 در بولوار سازمان آب است و بهانه‌مان برای نوشتن از زندگی او و خاطراتش، سفر‌های او به کربلا، قم و دیگر شهرهای کشور با دوچرخه است که آغازش در سال96 و در سفری با دوچرخه به کربلا بوده است. چند روزی است که سفر خود را از مشهد به شهرهای مرزی کشور آغاز کرده و قرار است دور ایران را رکاب بزند.

 

پدر شهید رازدان ناجی‌ام شد

خانواده‌ام سطح اجتماعی بالایی نداشتند. پدرم کارگر بود و مخالف درس‌خواندن بود. درسم را به سختی تمام کردم. آن زمان کل دوران تحصیلم را در چاپخانه فعالیت داشتم. روزها سر کار می‌رفتم و شب‌ها درس می‌خواندم. مادرم فردی مؤمن و اهل روضه بود. پدرم اما سواد درست و حسابی نداشت. او دوست نداشت من با بچه‌های کوچه بازی کنم. 

می‌گفت غروب آفتاب اگر در خانه نبودی دیگر به خانه نیا. بازی‌های کودکی آن دوره و زمانه بازی‌های محلی بود و اسم‌های بسیار قشنگی هم داشت. ارنگ ارنگ، خر خسبید، دزد و پلیس، گاوگزل پندیل و تخم‌مرغ بازی که بازی مخصوص عیدها بود از بازی‌های زمان کودکی من است. از ششم ابتدایی پدرم گفت هر چه درس خواندی دیگر بس است. از حالا به بعد فقط کار کن اما خدا خواست به هر ترتیبی شد رفتم دبیرستان. 

خدا رحمتش کند پدر شهید رازدان را. نامه‌رسان یکی از دو ناحیه آموزش و پرورش آن زمان بود. وقتی متوجه شد شاگرد ممتاز مدرسه‌ام و سید نیز هستم به پدرم گفت اجازه بدهید من سیدهاشم را به دبیرستان بفرستم. او ناجی‌ام شد و من را به اول دبیرستان فرستاد. یادم هست آن زمان دبیرستان خسروی درس می‌خواندم که حالا نامش به شهید فرازی تغییر کرده است. آن زمان 35 تا تک تومانی هزینه مدرسه بود که چون او نامه‌رسان اداره آموزش و پرورش بود از من هزینه‌ای نگرفتند.

 

بچه‌های مدرسه هم قد و قواره من بودند

بعد از دیپلم به سربازی رفتم. دو سال خدمت که تمام شد و برگشتم آموزش و پرورش استخدامی داشت. من در تبادکان استخدام شدم. اولین مدرسه‌ دوران معلمی‌ام نامش موثق عاملی بود. خودم هم بچه دروازه قوچان و چهارراه میدان بار هستم. 

در مدرسه را که باز کردم دیدم هم‌سن و سال‌های خودم در مدرسه هستند. از آنجایی که بیشتر بچه‌ها زیاد مردود می‌شدند دیدم آن‌ها همه هم قد و قواره من هستند. من آن زمان 22سالم بود. بچه‌های 17،18 ساله‌ای آنجا بودند که هنوز در مقطع سوم راهنمایی تحصیل می‌کردند. 

با خود گفتم چگونه می‌شود با این بچه‌ها کار کرد. آن‌ها بیشتر از اینکه مانند شاگرد برای من باشند مانند دوستانم هستند. همه درشت هیکل و هم قد و قواره من بودند. قرار بود دبیر ورزششان شوم. چون هم سن و سال بچه‌ها بودم خیلی با آن‌ها بازی می‌کردم. وقتی کسی وارد کلاس ما می‌شد فکر نمی‌کرد من معلم آن‌ها باشم.

با خود گفتم چگونه می‌شود با این بچه‌ها کار کرد. آن‌ها بیشتر از اینکه مانند شاگرد برای من باشند مانند دوستانم هستند. همه درشت هیکل و هم قد و قواره من بودند

 

برخی شاگردانم عضو تیم ملی شدند

رفتارم در مدرسه خیلی دوستانه بود. هیچ‌وقت توپ را نینداختم که بچه‌ها خودشان بازی کنند. 20دقیقه با بچه‌ها نرمش کار می‌کردم و بعد هر کسی بر حسب علاقه‌اش سراغ ورزش فوتبال، بسکتبال یا تنیس روی میز می‌رفت. نیکبخت واحدی شاگرد من در مدرسه اسرار بود. مجتبی جاودانی که رئیس هیئت دوچرخه‌سواری بود و اکنون رئیس هیئت ورزش‌های سه‌گانه شده و عضو تیم ملی نیز بوده هم جزو شاگردان من بود. جواد بذرافشان یکی دیگر از شاگردانم در مدرسه اسرار بود. یک روز گفتم جواد جان بیا من و تو برویم با هم بسکتبال کار کنیم. گفت آقا من اصلا از بسکتبال خوشم نمی‌آید. گفتم تو بیا من یادت می‌دهم. او همراه من شد و آن‌قدر علاقه‌مند شد که به تیم ملی جوانان رسید.

 

سفر کربلا

از دو سال بعد از بازنشستگی هر سال همراه گروه‌های دیگر از مشهد پیاده تا کربلا می‌رفتم. یک سال در آرادان برای استراحت و چاشت توقف کردیم. یک دوچرخه‌سوار آمد و گفت می‌شود من هم از آب تانکر استفاده کنم؟ گفتم بفرمایید. عقب دوچرخه او فقط یک فلاسک یخ بود. گفتم وسایل دیگرت کجاست که بتوانی جایی توقف کنی یا استراحت کنی گفت ما نامه گرفتیم و در مساجد می‌خوابیم. 

به او گفتم من دبیر ورزش هستم و دوچرخه‌سواری هم می‌کنم اما دوچرخه‌سوار نیستم و علاقه دارم دوچرخه‌سوار شوم. او بچه کرمانشاه بود. پرسید بچه کجایی؟ گفتم مشهد. گفت تو باید اول بروی در مناطق کوهستانی مشهد رکاب بزنی تا کمی از نظر جسمانی آماده شوی و بعد بتوانی بین‌شهری رکاب بزنی. 

وقتی به مشهد برگشتم دوچرخه را برداشتم و به کوهستان‌‌های اطراف رفتم تا رکاب زدن را تمرین کنم. دوچرخه کوهستانی داشتم که کمک داشت اما دوچرخه تنبلی بود. همین شد که در اینترنت برای خرید یک دوچرخه جست‌وجو کردم و سرانجام در بولوار شاهد قاسم‌آباد آنچه می‌خواستم پیدا کردم. آن دوچرخه را گرفتم و بعد از آن با گروه دوچرخه‌سواری فراز آشنا شدم و با گروه دوچرخه‌سواری بصیر هم رکاب زدم.

نیکبخت واحدی شاگرد من در مدرسه اسرار بود. مجتبی جاودانی که رئیس هیئت دوچرخه‌سواری بود و اکنون رئیس هیئت ورزش‌های سه‌گانه شده و عضو تیم ملی نیز بوده هم جزو شاگردان من بود

 

29مرداد 96

26مرداد 96 تک و تنها برای اولین بار دل به جاده کربلا زدم. 4، 5سال آن مسیر را پیاده‌روی کرده بودم و مسیر برایم آشنا بود و زیاد رکاب‌زدن در آن دور از تصور نبود. من مسیر کویر را انتخاب کردم. تربت، بجستان، فردوس، طبس و خور و بیابانک. اولین دوچرخه‌سواری را با همان سفر کربلا تجربه کردم. خاطرم هست بچه‌های پیاده زودتر حرکت کرده بودند و من در نصرآباد اصفهان به آن‌ها رسیدم. 

آن‌ها سه مرداد حرکت کرده بودند و من 26 روز دیرتر. آنجا دوچرخه را پشت کامیون تدارکات گذاشتم و سه روزی را پیاده‌روی کردم تا اینکه به دهاقان رسیدیم. روزهای تاسوعا و عاشورا را در بروجن گذراندم و در منزل یکی از رفقا عزاداری کردیم. یکی دو روزی برای عزاداری آنجا همراه بچه‌های پیاده ماندم. بعد از آن دوباره به راه افتادم.

 

سه بوق و اسکورت توسط خودرو پلیس

یکی از خاطرات جالب آن سفر، این است که در بروجن آقای حائری که سابق بر این رئیس یکی از بانک‌های آنجا بود و بازنشسته شده بود به عنوان برادر شهید به من سفارش کرد که با دوستانش که در شهرهای مسیر من هستند هماهنگ باشم و برای استراحت بین راه به خانه آن‌ها بروم. 

در لردگان در جاده رکاب می‌زدم که متوجه شدم ماشینی پشت سرم بوق می‌زند. بوق دوم را که زد بیشتر دوچرخه را به سمت شانه جاده کشاندم و بوق سوم هم بیشتر من را به خاکی کشاند. دیدم دیگر جایی برای دوچرخه‌سواری در شانه جاده نیست. نگه داشتم و متوجه خودرو پلیس شدم. گفت آقا ما داریم شما را اسکورت می‌کنیم. تعجب کردم. از تنگ کلوره رد شده و وارد لردگان شدم. وقتی رسیدم من را دور اولین میدان شهر که میدان ساعت بود نگه داشتند و چند دقیقه بعد یک خودرو سفید نگه داشت و جوان خوش‌تیپی سمت من آمد و دسته‌گلی به من هدیه داد. آن پسر جوان، معاون دادگستری لردگان، بود. 

او من را به خانه‌اش برد و سپس من را برای نماز همراه کرد و در آنجا هم روحانی مسجد اعلام کرد که آقای حسینی از مشهد با دوچرخه به مقصد کربلا آمده است. آن‌ها کلی من را تحویل گرفتند. برخی‌ می‌خواستند پول به من بدهند که نپذیرفتم و گفتم اگر نذر دارید و می‌خواهید برای حرم پولی بدهید که در ضریح بیندازم قبول می‌کنم. 

دادستان آنجا اصرار کرد من در خانه‌اش بمانم اما قبول نکردم و او من را به مهمان‌سرای دادگستری برد. شب را آنجا ماندم و صبح دوباره به دل جاده رفتم. جالب است که من در آن سفر تا خود کربلا حتی باد به لاستیک دوچرخه‌ام نزدم.

در لردگان در جاده رکاب می‌زدم که متوجه شدم ماشینی پشت سرم بوق می‌زند. بوق دوم را که زد بیشتر دوچرخه را به سمت شانه جاده کشاندم و بوق سوم هم بیشتر من را به خاکی کشاند. دیدم دیگر جایی برای دوچرخه‌سواری در شانه جاده نیست. نگه داشتم و متوجه خودرو پلیس شدم. گفت آقا ما داریم شما را اسکورت می‌کنیم

 

فقط یک پراید

پشت لباسم یک پارچه بزرگ زده بودم زائر اربعین سید‌الشهدا(ع) از مشهد تا کربلا. در آن سفر تنها تکه‌ای از مسیر را که در دل شب رفتم مسیر جوخواه بود که در 25کیلومتری طبس قرار دارد. باری که همراه داشتم حدود 30کیلوگرم بود. به غیر از خورجین‌ها کیف روی دسته و روی بدنه هم داشتم. شب را در کانتینرهای معدن پتاس خوابیدم. 

ساعت9 در امامزاده داوود خور و بیابانک مشغول صبحانه خوردن بودم که یکی از بچه‌هایی که سال‌های قبل در سفرهای پیاده تا کربلا در آنجا به ما اسکان می‌داد به سمتم آمد. گفت آقای حسینی شما همه ساله پیاده از سمت فندق و چوپانان و... می‌روید بیا این دفعه از این مسیر دیگر به کربلا برو. گفتم آن مسیر را یاد ندارم. 

این مسیر 50کیلومتر اختلاف دارد و بسیار خلوت است. در مسیر جاده‌اش پرنده پر نمی‌زد. در نهایت از همان مسیر که او گفت رفتم. در طول مسیری 90کیلومتری من فقط یک پراید دیدم. مسیر جندق بسیار گردشگری است و برای رفتن به کویر مصر گردشگرها از آن استفاده می‌کنند.

 

هر که دارد هوس کرببلا بسم‌ا...

کمی‌ جلوتر به روستایی به نام نیشابور رسیدم. دیوارها همه ریخته و ساختمان‌ها همه قرمز بود و درختان نخل آن هم خشک شده است. احساس تنهایی کردم. داد زدم؛«آی، کسی اینجا نیست؟!» هیچ صدایی نیامد. دوباره صدا کردم و پاسخی نداشتم. می‌خواستم ببینم کسی هست. داد سوم را که زدم صدای پیرمردی از دور نزدیک شد. گفت جان؟ بابا جان چی می‌گی؟! گفتم کسی اینجا نیست؟ گفت نه. اینجا آب تمام شده و همه رفته‌اند.

گفتم شما چه‌کار می‌کنید. گفت از 4درختم اینجا مراقبت می‌کنم و به آن‌ها آب می‌دهم. بعد از آن به گرمه و اردیب و حسین‌آباد و هفت‌تومان رفتم. هوا تاریک شده و اذان را گفته بودند. در تاریکی شب وقتی به هفت‌تومان رسیدم گفتم اینجا ساکن ندارد و گفتند که اینجا همه در نمازخانه هستند. به مسجد که رسیدم دیدم خانمی در حیاط مسجد است. پرسیدم کجا وضو بگیرم و آبدارخانه را نشانم داد. وقتی که خواستم به آن‌ها ملحق شوم دیدم آن‌ها رکعت آخر نمازشان را می‌خوانند. 

وقتی که من نمازم را شروع کردم خادم مسجد از داخل آبدارخانه نوشته پشت لباس من را خوانده بود. نماز را که خواندم دیدم کسی بالای منبر رفت و بلندگو را در دست گرفت و شروع به چاوشی خواندن کرد؛«هر که دارد هوس کرببلا بسم‌ا...،هر که دارد سر سودای خدا بسم‌ا...» اهالی آمدند، دستم را گرفتند و مرا بالای مسجد نشاندند. سفره پهن کردند و غذایی دور هم خوردیم. التماس دعا گفتند و... آخر شب که شد هر کسی دست من را می‌کشید که به خانه خودش ببرد اما گفتم نه یا در مسجد به من جا بدهید یا بیرون از اینجا اردو می‌زنم.

 مسئول بسیج آنجا با همسرش من را تا مسجد بردند و بعد هم از خانه‌شان برای من چای و خوراکی آوردند. وقتی که قصد خوابیدن کردم آن‌قدر پشه زیاد بود که نمی‌شد خوابید. بلند شدم چراغ را روشن کردم و شروع به شعر گفتن کردم تا ساعت سه صبح شعر خواندم تا هوا کمی سردتر شود و بخوابم. ساعت سه و نیم رفتم روی سکو تا بخوابم. تا چشمانم گرم شد صدای اذان بلند شد. به نماز ایستادم و صبحانه‌ای را که برایم آورده بودند خوردم و دوباره دل به راه زدم.

 

2750کیلومتر رکاب‌زنی در 19روز

مسیر بعدی انارک بود. قرار بود شب را در پادگانی استراحت کنم که زمانی که پیاده می‌آمدیم راهمان می‌دادند. وقتی با آن‌ها صحبت کردم گفتند نه نمی‌شود و ناچار شدم روبه‌روی در پادگان بخوابم. صبح به سمت نایین حرکت کردم. در آنجا من را سمت فرمانداری اسکورت کردند و بعد به برزنه رفتم و در شهرضا دوباره به پیاده‌ها رسیدم. من 2750 کیلومتر را 19روز رکاب زدم ولی در اصل 27روز طول کشید. 

دلیلش هم توقف‌هایم بود. من دو روز بروجن ماندم. سه روز در اهواز تا ویزا بگیرم. یکی از توقف‌هایم هم روایت جالبی دارد. اتفاق جالبی در سال‌های قبل برای آقایی به نام عابس در کربلا افتاده بود که زائران امام حسین(ع) را پذیرایی می‌کرد. در یکی از آن سال‌ها که پیاده می‌رفتیم برای ما تعریف کردند که این آقا زوار امام حسین (ع) را اطعام می‌کرده و در یکی از سال‌ها وضع مالی‌اش خیلی بد می‌شود و کار به جایی می‌رسد که طلاهای خانمش را می‌فروشد. 

وقتی که پولش تمام می‌شود درها و پنجره‌های حسینیه‌ای که ساخته بوده را می‌فروشد تا باز هم بتواند برای زائران هزینه کند. یکی از بزرگان بصره خواب امام حسین(ع) را می‌بیند که چرا نشستی؟ برو به داد عابس برس که همین امروز و فرداست که فرزندانش را به خاطر ما بفروشد. او از بصره راه می‌افتد و پرسان پرسان عابس را پیدا می‌کند. 

می‌گوید چرا در و پنجره نگذاشتی؟ او جواب می‌دهد هنوز نتوانسته‌ام پول فراهم کنم. می‌گوید دیشب آقا به خوابم آمده و به من همه چیز را درباره تو گفته است. من تاجر هستم و برای فرزندانم هر چه خواسته‌اند فراهم کرده‌ام. یک کارخانه دارم که مال خودم است. از امروز من و تو شریک. خرج زائران امام حسین(ع) کن.

اگر من مردم باقی آن هم مال تو اما اگر تو مردی، مالم دوباره به من باز می‌گردد. دو سال پیش آن آقا مرده و ثروتش به عابس رسیده بود و من هم چون نذر کرده بودم وقتی به آنجا رسیدم، سه روز را به زائران امام حسین(ع) خدمت‌‍‌رسانی کردم. در نهایت 24 شهریور که مصادف با روز اول صفر بود در نجف بودم.

این آقا زوار امام حسین (ع) را اطعام می‌کرده و در یکی از سال‌ها وضع مالی‌اش خیلی بد می‌شود و کار به جایی می‌رسد که طلاهای خانمش را می‌فروشد. وقتی که پولش تمام می‌شود درها و پنجره‌های حسینیه‌ای که ساخته بوده را می‌فروشد تا باز هم بتواند برای زائران هزینه کن

 

دوچرخه را با قفل شکسته وسط بازار رها کرده بودند

به عراق که رسیدم مقصد اول نجف بود. بعد به کربلا رفتم. اطراف حرم را دور زدم و به حسینیه‌ای رفتم که مشهدی‌ها آن را می‌ساختند و چهارشب را آنجا ماندم. بعد کاظمین و سپس سامرا رفتم و بعد هم کربلا مقصد نهایی‌ام شد. ساعت 6 و 7 شب بود و دم غروب. وقتی گفتم می‌خواهم داخل حرم بروم گفتند با دوچرخه نمی‌شود. 

پلیسی آنجا بود که گفت من تا فردا ساعت7 برای تو این را نگه می‌دارم که تو بتوانی زیارتت را بکنی. من رفتم و شب یک پتو گرفتم و در همان بین‌‍‌‌الحرمین خوابیدم و ساعت7 برگشتم. دوچرخه را گرفتم. مانده بودم با دوچرخه چه کنم چون با آن وارد هیچ قسمتی نمی‌توانستم بشوم. دل را به دریا زدم و دوچرخه را در بازاری قفل کردم و به حرم رفتم. 

ساعت 10 صبح گفتم سری به دوچرخه‌ام بزنم که دیدم دوچرخه‌ام نیست. خیلی نگران بودم. گفتم یا امام حسین(ع) حالا چه کنم؟ کمی در بازار راه رفتم و همچنان غصه دوچرخه را می‌خوردم که دیدم کمی جلوتر دوچرخه را وسط بازار رها کرده‌اند و قفل شکسته را در ترک دوچرخه گذاشته‌اند. کسی کار به کار دوچرخه‌ام نداشت. 

به بازار رفتم تا قفل پیدا کنم. هر چه گشتم قفلی در کار نبود. دست آخر زنجیری پیدا کردم که همراه خودش قفل داشت. آن را آوردم و دوچرخه را قفل کردم. شب به حرم حضرت ابوالفضل(ع) رفتم و با یکی از کفشدارها همراه شدم که گوشی‌ام را شارژ کنم. به او گفتم از مشهد آمده‌ام و نگران دوچرخه‌ام هستم. 

گفت ساعت 9 بیا من کفشداری هستم. وقتی نزد او برگشتم مرا به بازار برد و با هم چای خوردیم و بعد از آن هم به بازار رفتیم و دوچرخه را در حسینیه خودشان گذاشت و من 10، 15 روزی راحت بودم. بعد از اربعین دوباره مسیر را برگشتم. گاه می‌شد که در این سفر چندین روزه 180کیلومتر در روز رکاب می‌زدم. یک بار همین موضوع را به آقای قره‌باغی که دور ایران را رکاب زده گفتم و او گفت چه خبرت است؟ هر روز نباید بیشتر از 100کیلومتر رکاب بزنی.

 

زندگی من با سفر معنا می‌شود

خیلی پیش‌تر از اینکه با کاروان‌های پیاده راهی کربلا شوم سفرهای بسیاری را با تیم‌های ورزشی مشهد برای حضور در مسابقات پینگ‌پنگ، والیبال و شطرنج به شهرهای ایران داشتم که هر کدام از این سفرها کوله‌باری از تجربه و خاطره است. سال 90 و پس از بازنشستگی پیاده رفتن‌ها تا کربلا شروع شد. 

سال 96 اولین سفر کربلا را با دوچرخه رفتم. بعد از آن سال دومرتبه راهی سفر زیارتی قم شده‌ام و سفرهای دیگری هم در این بین رفته‌ام. یکم مهر سال گذشته بود که باز هم سفر سایکلی به کربلا داشتم. مسیرمان بابل و اهواز و کربلا بود. بین راه در اهواز سه قبر دیدم و سه نام. روی یکی از قبرها نوشته بود؛ سید هاشم حسینی و آن دو تای دیگر هم فامیلشان حسینی بود. 

وقتی سر مزار متوفی هم‌نام خودم نشسته بودم و فاتحه می‌خواندم از قبرستان که خارج شدم و لاستیک‌های دوچرخه به جاده رسید یک پراید کنارم توقف کرد و گفت: تو چرا عینک نداری؟ گفتم دارم. گفت دوچرخه‌ات را کنار جاده پارک کن. خودش رفت و از روی صندلی عقب ماشین یک کیف پر از عینک آورد و گفت انتخاب کن. حتی گفت اگر می‌خواهی عینک خودم را هم می‌دهم فقط وقتی رسیدی کربلا یادی از ما هم بکن.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44